شاید محال نیست!



  امروز همکارم تعریف می کرد که یکی ازین "جا سیب زمینی و پیاز"های نو خریده که خیلی قشنگ است و چوبی است و انقدر ذوقش را کرده که هی دلش می خواهد برود توی آشپزخانه اش! همانطور که دوست دارم در ذوقش شریک شوم می پرسم عکسش را دارد یا نه! (خودم می دانم مسخره اش این بود که واقعا داشت!) ولی در نهایت یک چیزی به ذهنم رسید. شاید علت اینکه اصلا حال و هوای عید ندارم همین است. اینکه خودم را برایش آماده نکرده ام. نه لباس نویی. نه خانه تکانی. نه حتی تغییر دکوراسیونی. هییییییچ! وقت هم حقیقتا داشتم ولی بحث بحث اولویت هاست. مثلا ترجیح دادم در سه روز مرخصی وسط ماه به جای وقت گذراندن و زیر و رو کردن بازار، سه روزه بروم یزد. تک و تنها. و جای همگی خالی. بسیار خوش گذشت.
در محله قدیمی یزد در یک هاستل اتاق گرفتم. از آن اقامتگاه های بوم گردی نقلی خیلی گوگولی! خانه ای قدیمی از دوره قاجار که حسابی نونوارش کرده بودند. از آن خانه هایی است که هزار جور فکر به سر آدم می آورد. مثلا اینکه یعنی ۱۰۰-۱۵۰ سال پیش اینجا چه شکلی بوده؟ چه حسی دارند الان آن آدم هایی که سال ها پیش اینجا خانه شان بوده، ازین که ببینند یک غریبه اتاق خوابشان را تصرف کرد. توی حیاطشان آزادانه قدم می زند. مثلا خود من اگر بدانم صد سال دیگر یک نفر توی خانه مان راه می رود و توی سوراخ سمبه هایش سرک می کشد حسابی بهم برمی خورد! و اگر نظریه جهان های موازی واقعیت داشته باشد چه؟؟ اینکه بدانی آن آدم ها همین الان هم توی این فضا هستند. ظرف هایشان را سر همین حوض می شویند؛ احتمالا اسم خانم خانه "ترنج" باشد و دختری داشته باشد به نام "نبات" که عاشق زیلوباف سر کوچه است و یکبار که از در مغازه اش رد می شد روبنده اش را زده بالا و پدر صاحاب دل آن مردک را درآورده.
خلاصه بی نهایت از سفر کوتاهم لذت بردم. در اصل بعد از کتاب "داستان جاوید" بود که یادم آمد عاشق این بودم که از پیشینه اخلاقی و دین زرتشت بیشتر بدانم. یزد هم آمده بودم برای همین. اتفاقا آتشکده هم رفتم و یکی دو ساعت از موبدی که آنجا بود راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسیدم سوال پرسیدم. بعد آدرس کتاب فروشی دادند رفتم کتاب خریدم. بعد موزه ماکار. و در نهایت دخمه ای که اجساد مردگانشان را برای پرندگان می گذاشتند. رفتن به دخمه تجربه فوق العاده جالبی بود. آنچنان باد شدیدی می آمد که آدم از زمین کنده می شد. جز من هم در آن ساعت روز کسی آنجا نبود. بعد از اینکه از پله ها بالا رفتم و وارد دخمه شدم ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم. نمی دانم ترس بود یا چه! مثل این است که بروی داخل گور! تک و تنها! البته گوری که سقف ندارد و آفتابش بدجور می سوزاند. ترسیدم. سریع برگشتم پایین.
در حقیقت از آنجا که علاقه ای به دیدن آثار باستانی و موزه و این مدل چیزها ندارم، فکر نمی کردم در یزد به جز مسائل مربوط به زرتشتیان چیزی توجهم را جلب کند. ولی این شهر عجیب مرا در خودش گرفت. شب اول از سر بی حوصلگی آمدم بیرون کمی قدم بزنم. در همان کوچه پس کوچه های باریک شهر. ناگهان به خودم آمدم که جلوی مسجد جامع شهر با آن نور پردازی آبی دلنشینش نشسته ام ورزش باستانی تماشا می کنم. بعد راه افتادم به طرف کوچه های کاهگلی قدیمی اش که می توان ساعت ها از گم شدن در آن لذت برد و کافه های رنگ و وارنگش را کشف کرد. و بالاتر از همه این ها! حس امنیت دوست داشتنی اش! توی کوچه فقط من بودم. گاهی رهگذری (ایرانی یا خارجی) از کنارم عبور می کرد. اوایل از پشت سرم که موتورسوار عبور می کرد گوشی ام را جمع می کردم تو سینه ها که کسی از دستم نغاپد. بعد دیدم نه جانم ازین خبرها نیست. امن امن است! مغازه دارها با خوش رویی دعوت می کردند از اجناسشان دیدن کنی و اگر سوال یا آدرسی می پرسیدی باحوصله تر برایت توضیح می دادند. جوجه های قد و نیم قد با آن کیف های بامزه شان از مدرسه تعطیل که می شدند همه به آدم سلام می کنند!!! و من با خوش رویی جواب سلامشان را می دهم و قربان صدقشان می روم که آخر چقدر خوبید شما؟!! خلاصه از حس و حال خوب شهر حسابی لذت می بردم که دم آخری انگار چشمم شور باشد؛ اتفاق دیگری می افتد!
فکر کنید روز آخر است و شما غرق در احساسات صورتیتان هندزفری توی گوشتان دلنوازترین آهنگ ممکن را بخواند. شما هم دارید می روید هاستل کوله تان را بردارید و انشالله برگردید ولایت خودتان. در همین گیر و دار یک پسر بچه ۱۴-۱۵ ساله چند بار از کنارتان رد شود. شما هم که هندزفری دارید و چیزی نمی شنوید و به احدی هم محل نمی دهید. ناغافل توی یک کوچه خیلی خیلی باریک جلوتر از شما بایستد. باز شما بی خیال رد شوید و ناگهان حس کنید رویم به دیوار از پشت بهتان دست بزند!!! عکس العمل شما را نمی دانم ولی من علارغم احساسات لطیفم یک روی سگی هم دارم برای کسی که دور از جان همگی پا روی دمم بگذارد. به قول استاد "یه سوراخ موش حالا اینجا میرزه!" اتفاقا دمم هم از آن مدل هایی نیست که هر جایی پا بگذارید، امکان لگد کردنش باشد! مسائل خاصی را شامل می شود که این مورد خاص یکی از آن هاست! اگر یگویم جنون آنی را تجربه کردم دروغ نگفته ام. یک آن به خودم آمدم دیدم برگشته ام سمتش، کف دستم شدید می سوزد و ان از خدا بی خبر هم دستش را گذاشته روی گونه اش! یک نگاهی به کف دستم انداختم و تازه فهیدم چه شد: زدم!!!
دیده اید رفلکس زانو به چه شکی است؟؟ در یک فرد سالم با یک ضربه در مکان درست در زانو، پایتان به طور کاملا غیرارادی به بالا می جهد! این سیلی زدن در جواب به آزار و اذیت جنسی هم برای من یک مدل رفلکس غیرارادی است! تا به خودم بیایم زده ام رفته تمام شده.من باب کیفیت ضربه در همین حد بگویم که دستم تا چند ساعتی سِر بود و یک خط مورب مثل حالت استخوان فک کف دستم جا خوش کرده بود! بعد هم با کف بوت هایم کوبیدم روی ران پایش که اینجا پرت شد عقب. بعد اسپک های چرخش را نشانه گرفتم، دوچرخه را از دست در آوردم و توی ذهنم این بود که با خودم می برم هاستل و می گویم بگو بزرگترت بیاید تحویل بگیرد. این ها همه در حالی بود که تمام مدت صدایم را هم انداخته بودم روی سرم و هر چه فحش از بچگی تا الان یاد گرفته بودم چند دوری مرور کردم!!! خلاصه به قول دوستم خدا به بچه رحم کرد! نفهمیده با چه کسی شوخی کرده. خلاصه دوچرخه را که گرفتم زد زیر گریه با همان لهجه یزدی اش گفت "تو رو خدا چرخم بده، بذار برم." که دیگر در این مرحله دلم کمی نرم شد. دوچرخه رو پرت کردم طرفش و گفتم:"زودتر گورتو گم کن!" انگار اوضاع برعکس شده باشد و من او را توی کوچه خلوت گیر انداخته باشم. به هر حال ولش کردم ولی آن طور که من بی هوا دستم را کوبیدم به صورتش مطمئنم اگر جای انگشت هایم نمانده باشد، کم کمش تا شب جایش خواهد سوخت که نوش جانش! درسی باشد برای از الان تا آخر عمرش. به هر حال این مورد آخر را نادیده بگیرم فوق العاده سفر دلنشینی بود. :)
برگردیم به اصل مطلب.!!! بله داشتم می گفتم. از آنجا که خرید مساله مورد علاقه ام نبوده و نیست یک جفت جوراب هم برای عیدم نخریده ام! به جایش تا دلتان بخواهد همین اسفند تفریح کرده ام. تنهایی یزد رفته ام و با آیدا کاشان. تئاتر دیده ام با نقد و بررسی اش. کتاب خوانده ام و چیزهایی ازین قبیل و همچنان حس و حال عید ندارم. 

تو بگو ذره ای!


اعتماد کردن سخت است! والا سخت است! بلا سخت است! شوخی که نیست. داریم راجع به زندگی عزیزتر از جانمان صحبت می کنیم و فکر می کنم این را دیگر همه موافق باشند که تنهایی خیلی بهتر از بودن در یک رابطه ی اشتباه است. نیازها و طرز فکر ما هم با دوران ننه جان هایمان فرق دارد. مثلا خود من! در زندگی ام نمانده ام که از سر ناچاری با هر کم و کاستی بسازم! قرار است حالم دلم بهتر شود. آرامشم بیشتر شود و از همه بالاتر: انسان بهتری شوم! رابطه ای که مرا تبدیل به یک آدم دائم الخون جگر غرغروی بدبین بکند یعنی اثرگذار نبوده. خوب کار نکرده و هزاران مساله دیگر. این است که حالات روحیم تا دلتان بخواهد متغیر است. یک روز شعارم "مدارا" و "صمیمیت" است یک روز دیگر "حق من" و "انتقام"!
خلاصه اینکه روزگار جالبی نیست. یک دلم می گوید "بزن لت و پارش کن، تمام شود برود پی کارش" آن یکی دلم و البته رفیق گرمابه و گلستانم -آیدا- معتقدند "کی بشود که باز بعد ۱۲۰ سال تو از کسی خوشت بیاید. فرصت بده بذار زمان تکلیف همه چیز را مشخص کند." باز بین این دوتا دل دعوا می شود که زمان فقط وابستگی را بیشتر می کند و بس! نمی میری که! چند روز حالت بد است و بعد عادت می کنی، کنار می آیی! این همه مردم حالشان بد است تو هم یکی! این تاوان اعتماد زود هنگام است. چشمت کور دندت هم نرم!
و این وسط هیچ چیز بدتر از این نیست که فکر کنی آن به اصطلاح "یار" دارد بازی ات می دهد و برایت فیلم بازی می کند. :(


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مطالب سلامتی و زیبایی John مهاجرت به اروپا تاینی تورک فروش محصولات زناشویی و مطالب زندگی زناشویی تعمیرات متون و اشعار مشک Arman keshavarz | آرمان کشاورز